خاطرات من و ني ني

شب آرزوها

  دیشب شب آرزوها بود یعنی اولین شب جمعه ماه رجب شبی که اعمال خاص خودشو داره و معروف به شب آرزوهاست..........   برای خیلی ها دعا کردم برای سلامتی اعضای خانواده و دوستانم برای بچه دارشدن عفت، رویا خانم، آسیه، پریوش، نسیم، مامان طهورا، میس مریمی،هستی 69 ،یکی مثل من(زهرا)،مونا،سحر،گوگولی،دوستای نی نی وبلاگی و .........   برای ازدواج عصمت،ندا،سیما،نازگل،محبوبه، وحید، عشرت، منیره و...............   برای خوشبختی وحیده،راحله،شهربانو،مریم،سیما،عفت،عصمت،عشرت،الهه،وحید،زری جون،ترمه(فاطمه)،سمیرا، فرح(مهرین)، مرضیه،الهه،ندا،خاله مریم،و...........   بالاخره دعا و حاجت زیاد داشتم................. ...
27 ارديبهشت 1392

روز مادر و زن مبارک!

مامان گلم روزت مبارک نمی دونم این نوشته منو می خونی یا نه؟! اما می خوام اینجا با صدای بلند اعلام کنم دستانت رو می بوسم و ازت بابت تمام خوبیهات تمام مادرانه هات ممنونم. امسال اولین سالی هست که خودت مادرت رو کنارت نداری ،مهربونم  مطمئنا مامان بزرگ الان  دم در بهشت منتظره ت .......... عزیزم از وقتی بابا فوت شده هم برامون مادر بودی هم پدر ،مادر گلم عاشقتم. ای کاش می شد مادر ها کمتر نگران بچه هاشون باشن. مامانم نگران ما نباش ما همه خوبیم. عزیزم مواظب زیبای های خودت باش که حالا حالاها باید سایه ات بالا سرمون باشه و برکت وجودتو لازم داریم. می بوسمت............   دوستان کسانی که معجزه مادر بودن براشون اتفاق افتاد...
12 ارديبهشت 1392

رویای شیرین

  رویای شیرینم سلام. مامانی سلام. نور چشمونم سلام. ثمره قلبم سلام.   خوشگلم.امروز ظهری خوابم برد رویای شیرین تو رو دیدم. اونقدر واقعی بودی که باورم نمی شه. بخدا الان اشک تو چشامه فکر می کنم خودتی. همونی که توی خواب دیدم خودتی بخدا.  بازیگوش و پر جنب و جوش بودی. همش از پله ها بالا و پایین می رفتی منم دنبالت می دویدم. نکنه بخوری زمین؟ نکنه چیزیت بشه؟ دلم ضعف می رفت برات. عزیزکم بهم گفتی تشنمه مامان...... فدای حرف زدنت بشم عسلم. برات آب آوردم که بخوری. حتی دیدم که دارم بهت شیر می دم. هی تو می ری بازیگوشی من هی دنبالت میام بهت شیر می دم...... ای خدا نی نی منو هر وقت خودت صلاح می دونی...
6 ارديبهشت 1392

دلم شکست.........

امروز وقتی از دکتر اومدم خیلی اعصابم داغون بود. آخه من یه سال بیشتره می شناسمش و زیر نظرشم و خیلی دوست بودیم تا اینکه یه بار با مادر یه بیماری بد حرف زد منم وقتی تنها شدیم بهش گفتم برخوردت خوب نبود. اینم جنبه انتقاد نداشت از اون به بعد صمیمیتمون کم رنگ تر شد. امروز برگشته به من می گه تو پر رویی............ می گه چرا از خدا توقع زیادی داری؟ می گه چرا فکر می کنی باید زودی حامله بشی؟ می گه تو اعتقاداتت درست نیست.......... فکر کنید بخدا من چه نجابتی به خرج دادم که هیچی بهش نگفتم و اومدم خونه گریه کردم. من اعتقاداتم اونجور که اون فکر می کرد نیست.......... من اگه می خوام زود باردار بشم چون 2 تا بچه می خوام و سنم داره می ره بالا خطرناک میش...
3 ارديبهشت 1392
1